داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ
مردی تعداد زیادی میوه نارگیل را بار اسبش کرد و برای فروش به سوی شهر به راه افتاد.در مسیر خود به کودکی برخورد نمود و از او پرسید: چقدر طول می کشه که به مقصد برسم؟کودک با نگاه دقیقی که به بار اسب کرد، پاسخ داد: اگر بخواهی این مسیر را آهسته طی کنی، زودتر به مقصد خواهی رسید، والا اگر تند بروی، تمامی روز را در راه خواهی بود.مرد اسب سوار با بی اعتنائی توام با سوء ظن به سخن آن کودک گوش داده و اسبش را بجلو راند، اما هنوز چند قدم دور نشده بود که چند تا از نارگیل ها بر روی زمین افتادند.او بناچار از اسب پیاده شد و آنها را برداشته و بار اسب کرد و برای اینکه این زمان تلف شده را جبران نماید، اسب را به تند راه رفتن وادار کرد و این بار تعداد زیادتری از نارگیل ها بر زمین افتاده و مجددا اسب را نگهداشته و به جمع کردن نارگیل ها از روی زمین پرداخت و بدین ترتیب آن مرد زمانی به شهر رسید که شب کاملا فرا رسیده و بازار بسته شده بود. داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 19:58

مرد ملّاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پیش شنیده بودند. زمین ها را می خرید. خانه ها را ویران می کرد و ساختمان هایی مدرن بر آنها بنا می کرد.پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه می کرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری.همه می دانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده می رود و به نقطه اول باز می گردد. هر آنچه پیموده به او واگذار می شود.مرد ملاک گفت: مرا مسخره می کنی؟کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر می کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع باز گردد، اما باز وسوسه می شد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند.تمام کوهپایه را پیمود. غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.زمانی که به کدخدا رسید، نمی توانست بایستد. زانو زد. حتی نمی توانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.نگاهش هنوز به دور دستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند. داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 19:58

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى جوزف و ناچو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.هنگامى که جوزف در بستر مرگ بود، ناچو هر روز به دیدار او می رفت.یک روز ناچو گفت: «جوزف جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سال هاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟جوزف گفت: ناچو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.چند روز بعد جوزف از دنیا رفت.یک شب، نیمه هاى شب، ناچو با صدایى از خواب پرید. یک هاله ی نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: ناچو ، ناچو ...ناچو گفت: کیه؟- منم، جوزف .- تو جوزف نیستى، جوزف مرده.- باور کن من خود جوزفم.- تو الان کجایی؟جوزف گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.ناچو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.جوزف گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست.و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمی بیند.ناچو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم!راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟جوزف گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته.. داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 101 تاريخ : جمعه 23 دی 1401 ساعت: 0:14

فیلسوفی ستمدیده برای دادخواهی نزد پادشاهی رفت و هر چه التماس کرد، موثر نشد.ناچار بر قدم های پادشاه افتاد و دادخواهی را تکرار نمود.شاه خشنود شد و حاجت او را برآورده ساخت.جمعی به ملامت فیلسوف لب گشودند و او را سرزنش کردند که از مانند تو حکیم و شخصیت بزرگی، این چنین کاری سزاوار نبود.او در جواب گفت: شما نمی دانید که گوش پادشاه، در پایش بود؛ از این جهت، مرا چاره ای جز این نبود! داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 95 تاريخ : جمعه 23 دی 1401 ساعت: 0:14

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند.در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد.بعد از 6 ماه خبر رسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پیروزی اش را پرسید.استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستى نداشتی! داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 93 تاريخ : جمعه 23 دی 1401 ساعت: 0:14